چند کلمه‌ای در باب عر زدن

اتفاقات غریبی بعضی وقتا میفته. میشه گفت یه سری لحظات که در یاد میمونه. سال گذشته یه سفر یه هفته‌ای به ایران داشتم. پدرم سکته کرده بود. و مادربزرگ هم همینطور. واقعا وحشت‌زده بودم. حتی فکر کردم که یکی از این دو نفر مرده و به من نمیگن. در مورد اینکه اون یه هفته بر من چی گذشت حرفی نمیزنم. علاوه بر سکته پدرم، خانواده با مسائلی همچون دعوا بر سر ارث و میراث و فتنه‌گی و فضولی فامیل هم درگیر بود. همزمان باید به دعواها رسیدگی میشد و از عیادت‌کننده‌گان هم پذیرایی میشد.  برگشتنی یه چمدون بیست و هفت کیلویی داشتم و یه ساک دستی. جای ۱۴ کیلو دیگه بار داشتم ودر تمام  پرواز فکر می‌کردم چرا اون چهارده کیلو رو پر نکردم و حیف شد که اینطوری شد. معمولا دست من باشه ارزونترین پرواز رو انتخاب می‌کنم اما بلیط برگشتم رو مجبور شدم از یه شرکت هواپیمایی نسبتا گرون بخرم چون مجبور بودم سر یه روز مشخصی پاریس باشم. پرواز راحتی بود و سرویس نسبتا مناسبی هم ارائه‌ میدادن و فکر کردم چرا من هر بار دنبال بلیط ارزونم و ببین پرواز با این هواپیمایی چقدر راحته. ساعت نزدیکای ۷ صبح رسیدم شارل دوگل. حدود سه ربع تا یک ساعت بعدش توی قطاری بودم که به سمت داخل شهر می‌رفت. هوا تقریبا سرد بود و منم تنها یه کت با بلوز بهاره تنم بود. قطار بعد از چند ایستگاه متوقف شد و حدود یه ساعت بعدش دوباره حرکت کرد. در اون یه ساعت هم در قطار باز بود و قطار همچنان در فضای باز بود. نتیجه اینکه داخل واگن به شدت سرد بود. هر لحظه حالم داشت از سرما بدتر میشد. قطار حرکت کرد و بعد کلا در یه ایستگاه خیلی نامربوط و خارج از برنامه، متوقف شد و همه باید بیرون می‌رفتن. اون لحظه اصلا به این فکر نکردم که تاکسی پیدا کنم. واقعا نمیدونم چرا یه اوبر نگرفتم. چمدان ۲۷ کیلویی به اضافه ساک دستیم رو به زور حمل می‌کردم. اون روز همه پله‌برقی‌ها کار نمی‌کردن و جمعیت وحشتناکی هم در ایستگاه قطار بود. باید یه قطار دیگه سوار میشدم و تا یه مسیری میرفتم و بعد دوبار سوار تراموا میشدم و در آخر یه قطار دیگه که به سمت خونه می‌رفت. بلند کردن چمدان تقریبا برایم غیر ممکن بود. همزمان داشتم به این فکر میکردم که اگر اون چهارده کیلوی دیگه رو هم اضافه بر این داشتم چه میشد. نمیدونم با چه حقارت و بدبختی تونستم چمدون رو تا داخل قطار ببرم. وقتی رسیدم داخل قطار دوم، اصلا جای هیچ تکان خوردنی نبود. تنها جمعیت تو را عقب و جلو میبرد. همینکه قطار حرکت کرد من شروع کردم به گریه کردن. سرم رو پایین انداخته بودم که کسی رو نبینم ولی همه من رو میدیدن. نمیتونستم جلو سرازیر شدن اشکم رو بگیرم. در همون حین که سرم به طرف پایین بود و  دیدم دست یکی جلو صورتمه و می‌خواد یه دستمال به من بده. بدون اینکه چیزی بگم دستمال رو گرفتم و باز بیشتر گریه کردم. فقط میدونستم که دست یه مرد بود. قیافه‌ش رو نگاه نمی‌کردم. روبروم بود. چند ایستگاه بعد مرد پیاده شد و قبل از پیاده شدن دستش رو گذاشت روی شونه من و گفت قوی باشه. من بازم حرفی نزدم. ساعت از یک ظهر هم گذشته بود وقتی رسیدم خونه. زمانی که صرف رسیدن از فرودگاه به خونه شد طولانی‌تر از زمان پرواز بود.

دوباره چند روز پیش بیرون بودم. از ساعت ۴ تا ۱۱ شب جایی بودم. فکر می‌کردم فرصت میشه که اون وسطا یه شامی بخورم ولی نشد. البته یه ساندویچی گرفتم. اما تمام نشانه‌های یه سردرد میگرنی رو داشتم. از ساعت ۹ شب به بعد به صورت قطعی سردرد داشتم. تنها کاری که می‌کردم این بود که موهام رو جمع می‌کردم و می‌کشیدم. قطاری که من باید سوار میشدم از همه قطارها دیرتر آومد. بازم توی ایستگاه از سردرد گریه کردم. اشکم هم کلا دم مشکمه.  قطار که آمد اصلا جای نشستن نبود. در یکی از ایستگاهها بالاخره یه صندلی خالی شد و نشستم. حالت تهوع هم داشتم. دلم میخواست سرم رو به طرف پایین بگیرم. میترسیدم توی قطار استفراغ کنم. تصورش هم حالم رو بد می‌کرد. وقتی نشستم سرم رو گذاشتم روی لبه پنجره قطار و اونجا بازم گریه کردم. فهمیدم خانمی که روبروی من نشسته، به این وضعیتم واکنش نشون داد. ازم پرسید حالم چطوره و من نتونستم حرف بزنم. اگر دهان باز می‌کردم ممکنه بود اشک ریختنم از این حالت بی‌صدا در بیاد و اصلا فکر کنم حتی توانایی حرف زدن هم نداشتم. زن روبرو شروع کرد به نوازش دستای من. درسته که وضعیت خوبی نداشتم اما در عین حال از این کار کمی جا خوردم. یه خانم حدود پنجاه و چند ساله. خیلی زیبا بود. انگار کاترین دنو رو یه ۱۵ سال جوانتر شده بود و اونجا جلوی من نشسته بود. موهاش مختصر شینیونی داشت  وشاید تنها کلمه‌ای که بتونه صورتش رو توصیف کنه این بود که صورت درخشانی بود. یادم نیست دقیق ولی به نظرم ماتیک قرمزی هم زده بود. با وجود اینکه روش صمیمانه‌ای رو برای همدردی با من در پیش گرفته بود اما به طرز شیکی کلمات از دهانش خارج میشد. اونقدر الان فرانسه بلدم که کدهای زبانی رو درک کنم. به من یه دستمال داد. تنها جمله‌ای که بهش گفتم این بود که سردرد دارم و همینطور چه ایستگاهی هم پیاده میشم. اون به نوازش کردن دستان من ادامه داد و در اون حین هم گفت که چه پوست نرمی داری. حالت عجیبی بود، اما نمیتونستم واکنشی نشون بدم.

Une réflexion sur “چند کلمه‌ای در باب عر زدن

  1. منم یه وقتایی که سردرد میگرنی دارم گریه می کنم همینطوری بی اختیار. یه جوری احساس بدبختی می ده بهم ازینکه چرا من اینطوریم و بقیه خوشبخت و بی سردردن.

    J’aime

Répondre à البرز Annuler la réponse.