به لطف اینستاگرام در جریان زندگی عدهای از آدمهایی که در گذاشته با آنها رابطه داشتم، قرار گرفتم. چیزی که میخوام بنویسم در مورد دو نفر از اینهاست که یکیشون رو یه اشاره مختصری میکنم و اون یکی رو چند خط بیشتر در موردش مینویسم. هر دو نفر رو همون روزهای اولی که از شهرستان برای ادامه تحصیل به تهران آمده بودم، دیدم و برخوردیهای بینمون شروع شد. یکیشون یه پنج شش سالی از من بزرگتر بود و آخرای تموم کردن لیسانسش بود. یه رابطه عاطفی مرضی بین و من این یارو شروع شد. البته خیلی رابطهای هم نبود ولی به هر حال اولین احساسات جدی من به یه مرد بود. این طرف خیلی درگیر خوندن فلسفه و سوالات هستیشناسانه و این چیزا بود. مدام منو بابت بیتجربگی، خامی و نفهمی سرزنش میکرد و میگفت خیلی بچهای و خودش رو یه جور منبع معرفت برای من میدونست. حتی اونقدر این تحقیرها در من تاثیر گذاشته بود که یار به یکی که در نظرم آدم دانایی بود، گفتم میتونه به من بگه باید چیکار کنم که بابت این چیزا تحقیر نشم و بتونم بزرگ بشم. اون یه لیست کتاب معرفی کرد و گفت برو اینا رو بخون. الان که دارم به اون زمان فکر میکنم از معصومیت و سادگیم خندهم میگیره و فکر میکنم چقدر گناه داشتم. اتفاقی صفحه این عشق خیلی سابق رو در اینستاگرام دیدم و فهمیدم هنوز هم همون حرفهای اون دوره رو به فالواراش درس میده. چندین هزار نفر هم فالوش میکنند و از این فازهای مراد و مریدی اغراق امیزی بین طرف و هوادارانش برقراره. فقط یه آدم خوشیفته میتونه در طول زمان اینقدر ثابت بمونه و همواره خودش رو سرچشمه معرفت بدونه. اولین سوالی هم که از من پرسید این بود آیا هنوز با همین مرد هستی و بعد بدون اینکه من بپرسم گفت که من طلاق گرفتم و من واکنشی نشون ندادم، از روی ادب نگفتم خوب به من چه و اصلا الان اینو که میگی آیا امیدی به چیزی داری؟ تنها تغییرش این بود که دندونهای سراسر زردش درست کرده بود. خب حرف زدن در مورد این آدم تا همینجا کافیه و الان میریم سراغ نفر دوم.
نفر دوم استاد فلسفه دوره لیسانسم بود. یه درس فلسفه داشتیم همون ترم یک لیسانس. منم تا چند ماه قبلش دبیرستان بودم و بعد برای گریختن از محیط خانوادگی فقط میتونستم دانشگاه برم. راه دیگهای نبود چون اگه بود شاید اون راه رو میرفتم. این معلم فلسفهمون آومد توی کلاس و از همون اول کلاس شروع کرد که شما همهتون گوسفندید و بجای چریدن در میان علفهای دانشکده آمدین سر کلاس. در ادامه میگفت که شماها اصلا چه میفهمید که فلسفه چیه و فلسفیدن چطوریه و اصلا فکر کردن آیا بلدید و اینکه شماها فکر میکنید که فکر میکنید. حرفهای زیادی در این ژانر گفت. یه جایی هم اشاره کرد که مثلا یه راننده تریلی که میشینه آبگوشت میخوره با پیاز، اون چه میفهمه که ماری کوری چیکار کرده و کی بوده. منم برای اولین بار سر کلاس واکنش نشون دادم. اون سوالی نپرسیده بود ولی در واکنش به این حرفش گفتم که راننده تریلی احتیاجی نداره بدونه که ماری کوری کیه. باید خانوادهش رو سیر کنه و شناخت ماری کوری چه دردی ازش دوا میکنه. این معلمه گفت که یه بار دیگه حرف اینطوری بزنی از پنجره پرتت میکنم پایین. خیلی خجالت کشیدم. از این خجالت کشیدم که نصف بیشتر کلاس پسر بودند و خوب برای منم مهم بود که چطوری بقیه منو میبینند. حالا البته پسرها هم اصلا مالی نبودند و اونا هم یه مشتی بدبخت شهرستانی که اومده بودند تهران. ولی از حرفم پشیمون نبودم. نه اینکه فکر کنم جهان ایدهها فقط متعلق به عده خاصیه و راننده تریلیها هیچی نمیفهمند. این خیلی خوبه که راننده تریلیها هم فرصت اینو داشته باشند که فکرشون رو تعالی بدند ولی ندونستن و دونستن اینها قرار نبود باعث اتفاق خاصی بشه. اون زمان من اون طور فکر رو میکردم و الان هم خیلی فکرم تغییری نکرده. البته نمیتونستم استدلالی هم داشته باشم. ولی از اون اتفاق به بعد دیگه خیلی نخواستم اظهار نظری کنم. حالا اون معلم سابق توی اینستاگرام لایو میذاره و دقیقا همون حرفهایی رو تکرار میکنه که من در هجدهسالگی ازش میشنیدم. همچنان شاگردانش سعی میکنند خودشون رو آگاه و فهیم نشون بدند و مدام تکرار کنند که استاد ما خیلی ناچیزییم و فهم کار سختیه و قرار نیست به این راحتی بهش دست پیدا کنیم و چقدر شما در مورد نادانی ما درست میگید. از حواشی دیگه استاد اینه که بچههای خودش هم به همین کارهایی که ما آدمهای معمولی مشغولیم، مشغولند. مثلا دخترش از برنامه رژیمش در اینستاگرام مینویسه و میزان کالری مصرفیش رو در یه روز و یا وقتی داره ورزش میکنه، صفحه بقیه سلیبریتیهای اینستاگرام رو لایک میکنه، از خودش سلفی میگیره، میخواد در زندگی موفق و زیبا باشه و لباسهای خوب بپوشه و پدرشون هم این حرکاتشون در شبکههای اجتماعی لایک میکنه. اونوقت یه سری مرید بدبخت سعی میکنند بگند که نه ما به این امور مادی علاقهای نداریم و دوست داریم بوی گند بدیم و حموم نریم، اما آدمهای فهیم و آگاهی باشیم. البته سعی کردم به این معلم فلسفه بگم اینقدر بقیه رو نترسونه و ارعاب ایجاد نکنه و باعث نشه که بقیه خودشون رو سانسور کنند و به صورت مضحکی تلاش کنند که فهمیده و آگاه به نظر برسند. ولی خوب فکر میکنم سنی ازش گذشته و آدم در این سن و سال دوست نداره ازش انتقاد بشه.
ذارم فکر میکنم که چقدر از این شغلهایی که دوست دارند آدمها رو تغییر بدهند، بدم میاد. کلا دستکاری کردن بقیه برای اینکه عوض بشند چه کار مضحکی میتونه باشه. خودم هم مرتکبش شدم و میشم، ولی شرمندهام ازاین رفتار
این نوشته رو پرایوت کرده بودم و نمیدونم چرا. برای چند سال پیشه.