tout s’en va

هر بار که میگرنم شدت میگیره، به شدت رقیق القلب میشم. صبح ساعت ۴ از خواب بیدار شدم و دولیپرن خوردم. با دولیپرن خوب نشدم و یکی از قرصای میگرنم رو خوردم. دکتر گفته که نباید از یه تعدادی در ماه بیشتر از قرصای میگرن استفاده کنم. بعد سعی کردم روی اون قسمتی که سردرد تمرکز داره، بخوابم. اینطوری دردش کمتره. همیشه کل سرم با هم درد نمیگیره و هر بار یه قسمتش درد میگیره. اما خوابم نمیبرد. گربه آومده بود روبه روی صورتم نشسته بود. بازم بهتر نشدم و این بار قرص ضد غشم رو خوردم. در واقع هر روز  باید این قرص رو بخورم و خاصیت ضد میگرن هم داره. یاد عمه م افتادم که شوهرش چند ماه پیش تصادف کرد و مرد. هیچ کدوم از حرفای ما براش تسکین دهنده نبود. یعنی من خودم بهش نمیگفتم که باید کنار بیاد. وقتی میگفت چطوری از من انتظار دارین که فراموش کنم و حالم خوب باشه و منم میگفتم آره تو راست میگی و هیچی نمیتونه تو رو تسکین بده. البته من نمیتونم هرگز کسی رو تسکین بدم. خودم هم با عمه م شروع می کردم به گریه کردن. توی همین وضعیت رقیق القلب بودن  به خپل گفتم ازاین سوالهایی بپرس که دوست داری جوابش رو بدونی اما میدونی در مواقع عادی بهت راستش رو نمیگم. خپل هم پرسید که آیا دلم برای خونواده م تنگ میشه؟ این خیلی سوال معمولی به حساب میاد. من هرگز از کسی نمیپرسم که دلش برا خونواده ش تنگ میشه یا نه. اصلن چیزی به اسم خونواده واسم جای سوال نداشته و الان هم نداره. میشه گفت که بلافاصله بعد از این سوال شروع کردم به گریه کردن. چرا این سوال منو اینطوری کرد؟ راستش دلم برای برادرم تنگ شد. اون تنها کسی هست که نمیخام باهاش حرف بزنم. یعنی تواناییش رو ندارم. هر بار با مادرم حرف میزنم ازم میخاد که باهاش حرف بزنم اما نمیتونم.

همزمان به یه سری آدمها فکر میکردم. یاد یکی از دوستامون افتادم. اسمش باتیسته. اولین بار توی بروکسل دیدمش. توی یه کافه ارزون قیمت رفته بودیم که منوی آبجوش چندین صفحه بود. البته این برای بلژیک چیز عادیه. هوا سرد بود. باتیست سگش رو هم آورده بود. پسر به شدت خوش قیافه ایه و مثل بقیه دوستای آریستوکرات خپل نیست. گفت که یه مدت هند بوده و وقتی وضعیت مردم اونجا رو دیده، از  اینکه اون  با اون حد از محرومیت روبه رو نیست، به شدت خجالت کشیده و از همه مظاهر زندگی در رفاهش، شرم زده بود. چن ماه پیش هم دوباره هم رو این بار پاریس دیدیم. همون ایستگاهی قرار گذاشته بودیم که یکی جلو چشمای من خودکشی کرد. دقیقن یه ماه بعد از اون واقعه هم رو دیدیم. همزمان که منتظر خپل بودیم، جریان سقوط اون پسر جوان رو براش تعریف کردم و اونم گفت که این روش خیلی خودخواهانه ایه واسه خودکشی. البته مگر نه اینکه خودکشی میتونه شکلی از انتقام باشه. مثلن من همیشه به خودکشی آنا کارنینا فکر میکنم. یعنی این فکریه که همیشه وقتی ایستگاه قطار هستم به ذهنم میاد.

یادمه یکی دیگه از دوستام هم بعد از رفتن به هند منقلب شده بود و یه حسی رو البته چن درجه خفیف تر، مثل باتیست تجربه کرده بود. مطمئنن هم از دیدن هند نمیتونن دچار احساسات مشابه بشن. مثالش خواهر خپل که مسافرت ۶ ماهه شون رو در آسیای شرقی، توی ماه مارس تموم کردن. خپل میگفت که این مثل یه پتیت فولی (دیوانگی کوچک) قبل از ۳۰ سالگی خواهرش هست و به نظرش خواهرش با دوست پسرش میخان یه تصمیم جدی در رابطه با رابطه شون بگیرن. خپل کاملن درست فکر کرده بود. خواهرش و دوستش اعلام کردن که سال ۲۰۱۷ میخان ازدواج کنن. من از هر دوتاشون پرسیدم که بعد از این سفر آیا تغییری در خوتون احساس می کنید. طبیعتن بعد از دیدن کامبوج و تایلند و چین و،… آدم یه تغییراتی باید بکنه. دوست پسرش گفت که از دیدن فقر و محرومیت اونجا شوکه شده و از اینکه اون جایی رو داره که دوباره میتونه بهش برگرده خوشحاله و به زبان دیگه خوشحالیش به خاطر اینه که توی یه کشور اروپایی دنیا اومده، خواهر خپل هم گفت که احساس اعتماد به نفس بیشتری در خودش حس میکنه و فکر میکنه جالا که از پس یه سفر ۶ ماهه به این سختی بر آومده، میتونه به خودش اعتماد  بیشتری داشته باشه.

خب این زوج ماجرا جو کجا و احساسات باتیست کجا. راستش دیگه حوصله ندارم که  برداشتهایی کاملن فردگرایانه و شخصی اون دو نفر رو نقد کنم و از شرم باتیست تقدیر کنم. حالا مگه این احساس شرمندگی آیا منجر به عمل متفاوتی میشه در مقایسه با برداشتهای فردگرایانه اون دو نفر دیگه؟ خیر به هیچ عنوان. من خودم هم به مثل باتیستم. مدام خجالت زده م. از هم چیز. هر روز توی مترو آدمهایی رو میبینم که یه تیکه مقوا دستشون گرفتن که روش نوشته شده، ما گرسنه هستیم و من همینطوری از کنارشون رد میشم  و خیلی وقتا اصلن نمیبینمشون. شدن مثل در و دیوارای مترو.

چن وقت پیش میخاستم برم سن لازار. در واقع میخاستم برم عطر بخرم. عطرم داشت تموم میشد و منم فکر کردم سر راه برم عطر فروشی. یه چن تا خونواده توی ایستگاه مترو بودن. دوباره مقوا به دست که ما خانواده های سوریه ای هستیم و احتیاج به کمک داریم. زبان هم بلد نبودن و با زبان عربی از مردم تقاضای کمک میکردن. فقط برای چن لحظه توجه م رو جلب کردن. همین. آخه توجه من به چه درد اونا میخوره. در حین راه رفتن بهشون توجه کردم چون عجله داشتم و عطر فروشی تعطیل میشد. آونقدر این ماجرا تکرار میشه و اونقدر این آدمهای مفلوک رو میبینی که به یه مرحله ای میرسی که دیگه نمیبینیشون. انگار نه انگار که اینا هم هستن. فکر میکنم دیروز بود که یه عکسی رو توی سایت بی بی سی دیدم که یه قایق در حال غرق شدن رو نشون میداد که پر آدم  بود ولی حتی حوصله نکردم که خبرش رو بخونم.

من حتی اگه پول اون عطر رو هم میرفتم میدادم به اون خونواده ای که یه تیکه مقوا دستشون گرفتن، تغییری در وضعیت اونا به وجود نمیومد. دادن یه مقدار پول به اونا مثل این میمونه که برای پنهان کردن دمل های چرکی، روش کرم پودر بزنی. آخه دمل مگه با کرم قایم میشه؟ حالا میگم کرم و دوباره یاد یکی دیگه یفتم. یه دختری جوانی بود که همیشه میومد بلوار مونپارناس و اونجا گدایی میکرد. یه بار صبح زود از اونجا رد میشدم و دیدم که دختر هم تازه رسیده و داشت آرایش میکرد. به خودش کرم و ماتیک زد. نمیدونستم که قشنگی هم در گدایی میتونه نقش مثبتی داشته باشه. البته نقش مثبتی برای جلب مشتری داره. اما به نظرم برای گدایی نه. چون مردم معمولن وقتی بهت کمک میکنن و پول جلوت میندازن که از فرط مفلسی و بیچارگیت، تحریک بشن. مثلن این کسایی که آواز میخونن. معمولن آدمهایی که سر و وضع معمولی دارن و صداشون هم بدک نیست، درآمد کمتری دارن. من خودم بر اساس دیده هام میگم. وقتی یه آدم معمولی با یه صدای نسبت خوب، توی مترو میخونه، کمتر جلب توجه میکنه ولی کسایی که مقداری اگزجر هستن، اینا مسافرا رو تحریک میکنن. یه بار یه مرد مفلس بینهایت بدصدا داشت این آهنگ ژاک برر رو میخوند. اونقدر که بد این آهنگ رو خوند، توجه شون جلب شد و میخندیدن و خندان همگی جیباشون رو شل کردن. بگذریم که این آهنگ اونقدر خاک برسری و ترحم برانگیز هستش که همون بهتر یکی اینطوری و با یه صدای گوشخواش، بزنه و نابودش کنه.

 

 

Laisser un commentaire